سال ها ، چیزی جلو نرفت . هوا تاریک تر شد ، تاریکی ترسناک تر شد ، ترس بزرگتر شد ، اینقدر بزرگ شد که جایی برای کسِ دیگه ای نبود ، پرنده هام رفته بودن ، کسی به من بر نمی گشت و من شبیهِ قبل ها نبودم . تلخ و خشک و تند و پوک شده بودم ، اهمیتی هم نمی دادم. نمی دویدم و یا می دویدم و توی چاه می افتادم و دیو دوسر دنبالم بود یا نبود . هیچ چیز بعد از متوقف شدن اهمیتی نداره . همه چیز دفن میشه تو همون لحظه ای که احتیاج داشتی همه چیز برای همیشه متوقف شه و دیگه به هیچ چیز فکر نمی کنی . شیشه یِ عمر نازک تر از اونه که فکر کنی ، سنگ کوب شی و بازم بتونی ادامه بدی .
ادامه دادن سخت ترین فعلِ این دنیاست .
Don't know how to live , Don't know how to fly , Don't know how to decide
، ,نمی ,تر ,ها ,نبود ,ای ,شد ، ,تر شد ,دویدم و ,همه چیز ,هیچ چیز
درباره این سایت