محل تبلیغات شما



تو این لحظاتِ آخرِ امسال به این فکر کردم که من چطور سالی داشتم . آیا خوشحال بودم؟ نه! به آرزویی رسیدم؟ نه

من سعی کردم خودمو بپذیرم ، قبول کنم من همین طور هستم ، می مونم و دنیا برای من هیچ کاری نمیکنه . هیچ کس منو نجات نمیده و باور کردم هیچ کس نگرانِ من نیست ، هیچ کس دوستِ من نیست و هیچ کس به اینکه من واقعا چطور فکر میکنم اهمیتی نمیده . "من" تنها کسی هستم که میتونم برای خودم کاری کنم . تنها صدایی که منو میشنوه خودمم. تنها کسی که دستم رو میگیره هم همین طور . میدونم میخوام همه چیز رو رها کنم ، برم یه جای دورِ دور . جایی که نزدیک دریا باشه ، بارون زیاد بیاد و بوی خاک از در و دیوار مغزِ آدم بالا بره ،صبح های مه آلودی داشته باشه ، همیشه سرد باشه و همه چیز چوبی باشه .

من هنوز نمی دونم سیب زمینیِ تنوریِ تند چقدر میتونه برام خوشمزه باشه یا طعم های ملایمو تا چه حدی دوست دارم. مطمئن نیستم چرا از اکاردئون بیشتر خوش میاد یا نمی دونم چه رنگی بهم میاد و اینا ساده ترین چیزهای ندونسته ست. من نمی دونم چرا احمقم و چرا برای رها کردنِ حماقت هام کاری از دستم بر نمیاد  .چرا هیچ وقت برای هیچی تلاش نکردم ، چرا هیچ چیزو واقعا نخواستم . چرا بدی میکنم یا چرا ادامه میدم به فکر کردن درباره ی چیزهایی که خیلی وقته از دستِ من رفتن .

آی دونت نو عه فاکینگ دمن تینگ و ترسناک ترش ، همه چیز هنوز ادامه داره !


سال ها ، چیزی جلو نرفت . هوا تاریک تر شد ، تاریکی ترسناک تر شد ، ترس بزرگتر شد ، اینقدر بزرگ شد که جایی برای کسِ دیگه ای نبود ، پرنده هام رفته بودن ، کسی به من بر نمی گشت و من شبیهِ قبل ها نبودم . تلخ و خشک و تند و پوک شده بودم ، اهمیتی هم نمی دادم.  نمی دویدم و یا می دویدم و توی چاه می افتادم و دیو دوسر دنبالم بود یا نبود . هیچ چیز بعد از متوقف شدن اهمیتی نداره . همه چیز دفن میشه تو همون لحظه ای که احتیاج داشتی همه چیز برای همیشه متوقف شه و دیگه به هیچ چیز فکر نمی کنی . شیشه یِ عمر نازک تر از اونه که فکر کنی ، سنگ کوب شی و بازم بتونی ادامه بدی . 

ادامه دادن سخت ترین فعلِ این دنیاست .


درس و کار و دانشگاه فعلا رو هواست و تویِ یه بیکاریِ عمیقیم - ازونا که مطلقا هیچکاری نمیکنم ، حتی فکر نمیکنم - و در همین حین باید دنبالِ یکی باشم که کتابامو بخره ، سه تا کتابِ خفن نخونده دارم ، فصل آخرِ سریالمم مونده ، با خیلیا باید حرف بزنم - که نمیزنم - پیِ یوگا رو بگیرم ، یه جعبه عیدی برای فاطمه درست کنم ، وضعیت درسمو چک کنم ، بیفتم دنبال مدرک زبانم ، یه دکترِ خوب پیدا کنم و یه عالمه کارِ مفیدِ دیگه ای که میخوام یه وقتی انجام بدم و نمیدم . به قولِ خودش که تو بلاد خارجه  میگفت : سَلِد اُر هِوی بِرِکفَست بالاخره که تهش بوووم :)))  و اینا تنها چیزایی بود که تونست جوری بگه که منم بفهمم .


یه چیز عجیبی در من اتفاق افتاده . من قبلا اینقدر راحت با بدبختی ها کنار نمیومدم ، اینقدر ساکت نبودم وقتی همه چی آوار می شد . اما الان دیل میکنم و می گذرونم و اهمیتی نداره اونقدر ها که فلان اتفاق بد افتاد . انگار اینقدر همه چی فاجعه ست که این چیزا برام تعارفه!

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پزشکان ((physicians2020 ))